حکایات

محاسبه نفس

Visits: 2516

وقتی که امیرالمؤمنین عمر بن الخطاب رضی الله عنه در لحظه های آخر شب به خانه بر می گشت در بین راه گریه ی بچّه ای را شنید صدای گریه او را متوقّف کرد حضرت عمر رضی الله عنه درست به سوی خانه ای که صدای گریه از آن می شنید رفت و به مادر طفلک گفت: ای مادر: بچّه ات را ساکت کن و نگذار گریه کند و ساعتی بعد دوباره بازگشت و از آنجا عبور کرد باز صدای گریه ی همان بچّه را شنید دوباره به مادر بچّه سفارش کرد و فرمود نگذار این بچه خردسال گریه کند و باز از آنجا دور شد و ساعتی بعد که از همان راه بازگشت دوباره صدای همان بچّه که زار زار می گریست به گوشش رسید به زن گفت مگر به تو نگفتم بچّه ات را آرام کن و نگذار گریه کند، این گناه است چرا که تو اگر به گریه بچه ات توجه نکنی، مادر بدی می باشی. این سخنان که به شدت در زن جوان تأثیر کرده بود، جواب داد:

ای برادر عرب تو زیاد مرا اذیت می کنی بدان که عمر بن خطاب رضی الله عنه خلیفه ی ماست به من هیچ اجری و پاداشی از بیت المال نمی دهد مگر برای کودک آنهم در وقت بازگرفتن کودک از شیر لذا من این عمل را تکرار می کنم تا از این راه نصیبی برای او از بیت المال مسلمین باشد ولی باز هم کفایت تغذیه ی بچه ام نمیشود و به همین سبب است که گریه می کند، و هرچه می کنم آرام نمی گیرد، زن نمی دانست که با شخص عمر رضی الله عنه تکلّم می کند. عمر رضی الله عنه از او جدا شد و برای نماز صبح به مسجد رفت. عبدالرحمن بن عوف رضی الله عنه می فرماید: آنروز من در مسجد بودم ولی هرچه کردم نتوانستم قرآن بخوانم از شدّت گریه ای که عمر رضی الله عنه آنروز در مسجد می کردند، و وقتی از نماز فارغ شد، دستهایش را خلاف قاعده ی دعا بلند کرد و گفت: خدا برای تو چاره ای کند یا عمر! تو چه تعداد از اطفال مسلمین را بدبخت کرده ای و همان روز که خورشید طلوع کرد از طرف خلیفه امری صادر شد که هر مولودی از مادر متولد شود برای او مقرّری از بیت المال معیّن کنند.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *