حکایات

نفرین مادر و نجات عابد

Visits: 3350

جریح مردی بود زاهد در صومعه نشستی وخدای را عبادت كردی روزی مادر او به صومعه وی شد واو را بر خواند وی در نماز بود ومادر را جواب نداد. مادر گفت: بار خدایا نمیران او را تا در روی زن نابكار بنگرد. پس روزی جماعتی از بنی اسرائیل به هم آمده بودند وتعجب همی كردند از زهد جریح وعبادت وی . زنی بود پلید كار به غایت حسن وجمال گفت: اگر شما خواهید من او را به فتنه افكنم. به نزد او رفت وخویشتن را بر وی عرضه كرد جریح بر وی نگاه نكرد وتسلیم او نشد آن زن نزد او بیرون آمد ونزد چوپانی رفت وخویشتن را به شبان داد تا از وی بار گرفت چون از وی فرزند امد گفت: این فرزند از جریح است. بنی اسرائیل رفتند وآن صومعه وی خراب كردند و او را به خواری زیر آوردند ومی رنجانیدند جریح گفت: چه رسید شما را؟ چرا مرا می رنجانید ؟ گفتند: این فاجره می گوید از تو فرزندی دارد گفت: بیاورید آن فرزند را بیاوردند جریح دو ركعت نماز كرد آن گاه دست به آن طفل زد وگفت: به خدای كه راست بگوی ای بچه كه پدر تو كیست ؟ بچه به سخن آمد وگفت: پدر من آن مرد شبان است پس مردم جریح را در آغوش گرفته ومی بوسیدند ودست بر وی می كشیدند وگفتند: صومعه ترا از طلا درست می كنیم گفت: لازم نیست آن را از طلا بسازید بلكه مثل سابق آن را از گل درست كنید. «كشف الاسرار صفحه 35 جلد 6»

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *