حکایات

تو نیز بخواب

Visits: 3266

تو نیز بخواب

یاد دارم كه در ایام كودكی ، اهل عبادت بودم وشب ها بر می خواستم ونماز می گذاردم وبه زهد وتقوی، رغبت بسیار داشتم . شبی در خدمت پدر «رح» نشسته بودم وتمام شب چشم بر هم نگذاشتم وقرآن گرامی را بر كنار گرفته ، می خواندم در آن حال دیدم كه همة آنان كه گرد ما هستند ، خوابیده اند. پدر را گفتم: از اینان كسی سر بر نمی دارد كه نمازی بخواند خواب غفلت ، چنان اینان را برده است كه گویی نخفته اند، بلكه مرده اند پدر گفت: تو نیز اگر می خفتی ، بهتر از آن بود كه در پوستین خلق افتی وعیب آنان گویی وبر خود ببالی» « گلستان سعدی»

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *